

















































روی روزگاری ماهیگیری جوان ماهی ای طلایی گرفت.تا خواست ماهی را در سبد بیندازد ماهی شروع کرد به حرف زدن و با لهجه غلیظ دریایی گفت:…
“هی ! ماهیگیر جوان ! من شاهزاده ی این دریا هستم و با قدرت جادویی ام می توانم هر آرزویی را برآورده کنم . بگذار بروم . در عوض تمام آرزوهایت را برآورده می کنم . “
ماهیگیر جوان که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجنید چشمانش را بست و رفت به دنیای خیال . دید که خوش تیپ و پولدار است . با زیباترین دختر جهان ازدواج کرده و کودکان زیبایی را دید که در باغ های بزرگ بازی می کنند .
مرد جوان آرزو کرد که هیچ وقت مریض نشود و هیچکدام از آنهایی که دوست شان دارد هرگز نمیرند و خودش تا آخر عمر خوب و خوش زندگی کند .ماهیگیر جوان خیال کرد و خیال کرد و با چشمان بسته آرزوهای بیشماری را یک به یک شمرد تا که ساعتها گذشت .
چشمانش را که باز کرد دید
ماهی برآورنده آرزوهایش
توی دستش مرده
